« قلب » دختر از « عشق » بود ...
پاهایش از « استواری » و دست هایش از « دعا »
اما شیطان از « عشق » و « استواری » و « دعا » متنفر بود !!
پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید .
ریسمان « نا امیدی » را دور زندگی دختر پیچید ،
دور « قلب » و « استواری » و « دعاهایش »
« نا امیدی » پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی ...
خدا فرشته های « امید » را فرستاد تا کلاف « نا امیدی » را باز کنند ،
اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.
دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت :
نه باز نمی شود ، هیچ وقت باز نمی شود ...
شیطان می خندید و دور کلاف « نا امیدی » می چرخید .
شیطان بود که می گفت :
نه باز نمی شود ، هیچ وقت باز نمی شود ...
..
..
..
خدا « پروانه ای » را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند !!
« پروانه » بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد ،
که این « پروانه » نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای .
اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ،
پس انسان نیز می تواند ...
خدا گفت :
نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را !
دختر نخستین گره را باز کرد .......
و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی
هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ،
شیطان مدت ها بود که گریخته بود ...
" عرفان نظرآهاری "

نظرات شما عزیزان: